در این قسمت کریس مورتیمر به معرفی خودش پرداخته و درباره زندگیاش میگوید: در جنوب لندن به دنیا آمده و بزرگ شدهام. همهی زندگیام را اینجا گذراندهام؛ در شهر لندن آدمهایی از هر گوشهی دنیا میتوان یافت. من هم دوستانی از اقوام و ملل مختلف داشتم و این محیطی بود که من در آن بزرگ شدم. من در یک خانوادهی کاتولیک بزرگ شدم. خانوادهای نسبتاً مذهبی داشتم، هر هفته به کلیسا میرفتیم؛ حتی وقتی مسافرت میرفتیم روز یکشنبه حتماً کلیسایی پیدا میکردیم تا در مراسماش شرکت کنیم تا پانزده شانزده سالگی در چنین محیطی بزرگ شدم.
دو برادر دارم، یکیشان پنج سال از من بزرگتر و دیگری دو سال از من کوچکتر است. خانوادهی پدرم اهل ایرلند هستند که یک کشور مذهبی ِ کاتولیک است. نیمی از خانوادهی ما چنین ریشهای دارند. مادرم اصالتاً انگلیسی و کاتولیک است او در کشور اوگاندا بزرگ شده است آنجا در مسایل مذهبی سختگیر تر از انگلستان هستند. مادرم به مدرسهای می رفت که توسط راهبهها اداره میشد. والدینم هر دو کاتولیکهای بسیار معتقدی بودند.
روایت کریس از دوران نوجوانیاش اینگونه است: به عنوان یک نوجوان، این مذهب به من ارائه شده بود و من هم آن را قبول کرده بودم. بزرگتر که شدم مذهب نقش زیادی در زندگیام بازی نمیکرد. برایم زیاد مهم نبود که کاتولیک یا مسیحی باشم. مثل همهی هم سن و سالهای خودم یک زندگی معمولی داشتم. مسیحیت نقش محوری در هویت من نداشت. گذشتهی من مثل هر جوان انگلیسی دیگری بود. در دوران مدرسه با دوستانم بیرون میرفتیم. در دوران دانشگاه با همکلاسیهایم مهمانی میرفتیم و به اصطلاح خوش میگذراندیم.
وی در ادامه بحث را به سمت معرفی همسرش سوق داده و می گوید: سال ۲۰۰۵ مدرک کارشناسیام را گرفتم، سال ۲۰۰۶ هم کارشناسی ارشد در رشتهی حقوق را تمام کردم. مدرک کارشناسیام از دانشگاه ردینگ و کارشناسی ارشد از دانشگاه LSE در لندن بود. همسرم صفیه در دانشگاه داروسازی دانشگاه لندن، رشتهی داروسازی خوانده است و یک داروساز حرفهای است. او هم مثل من بود. من هم کارشناسی ارشد داشتم. او هم کارشناسی ارشد داشت. من در لندن تحصیل کرده بودم او هم همینطور بود. وجوه اشتراک ما خیلی بیشتر از تفاوتهایمان بود.
کریس درباره اولین مرتبهای که با صفیه آشنا شد اشاره کرد و گفت: صفیه در یک کانال تلویزیونی مذهبی کار میکرد. او مسئول هماهنگی برنامه بود و من مهمان برنامه بودم. ما داشتیم حرف میزدیم که او گفت پدرش مدیر یکی از مراکز اسلامی در لندن است و من با خود فکر کردم که پس امیدی نیست! او داشت مرا راهنمایی میکردکه با پدرش صحبت کنم. ولی من با خودم میگفتم پدرش مدیر یک مرکز اسلامی است پس هرگز یک پسر انگلیسی تازه مسلمان شده را قبول نمیکند.
پدر صفیه با لخندی صحبت را ادامه می دهد: قبل از اینکه کریس بیاید، اگر با یک تازه مسلمان سفید پوست، صحبت ازدواج میشد، بدون هیچ بحثی، مخالفت میکردم. اما وقتی که صفیه در مورد کریس با من صحبت کرد. گفتم باشد حاضرم او را ببینم و با همین سر و وضع با کریس ملاقات کردم.
مادر صفیه در ابتدای سخنانش به معرفی خانوادهاش می پردازد: پدر و مادر ما مسلمان و اصالتاً از گجرات هندوستان بودند، ما گجراتی هستیم و گجراتی صحبت میکنیم. ما خوب میتوانیم خود را با شرایط مختلف تطبیق دهیم. در هر محیطی ویژگی خوبی ببینیم اقتباسش میکنیم. ما چیزهایی را از آفریقا و چیزهایی را از انگلستان گرفتیم. هنوز فرهنگ و مذهب خودمان را هم حفظ کردهایم و به این افتخار میکنیم.
پدر صفیه، با اشاره به مهاجرتش، گفت: وقتی از آفریقا به انگلستان آمدیم با یک تغییر ناگهانی فرهنگی رو به رو شدیم. کلوپهای شبانه، موسیقی، همه چیز، روابط راحت دختر و پسرها و … لذا اوایل ما از نظر فرهنگی و دیگر جنبهها، پسرفت داشتیم. خیلیها غذای حرام میخوردند، کلوپ شبانه میرفتند و همین اتفاق برای بچههای ما هم رخ میداد. آنها اصلاً به شیوهی اسلامی تربیت نمیشدند به خاطر اینکه ما والدین، به اسلام عمل نمیکردیم و بچهها چیزی از ما یاد نمیگرفتند.
پدر صفیه در ادامه توضیح داد: زمانی که انقلاب اسلامی اتفاق افتاد، ما
هم اینجا خیلی تغییر کردیم، متوجه شدیم که آنچه انجام میدهیم غلط است. با
اینکه رسانهها تصویر خیلی منفی از امام خمینی نشان میدادند، ولی همان هم
بر ما اثر مثبت داشت و امروزه مراکز اسلامی بسیار زیادی در اینجا وجود دارد
که به زبان انگلیسی در آنها سخنرانی انجام میشود. اینترنت وجود دارد،
مردم به سفرهای زیارتی میروند و اتفاق مهمی که در این دوران رخ داده این
است که فرزندان ِ ما، حتی از ما هم مسلمانهای بهتری شدهاند. آنها هستند
که به ما میگویند فلان کار از نظر اسلام درست نیست.
کریس در ادامه به تازه مسلمانها اشاره می کند و میگوید: خیلی از تازه
مسلمانهایی که من میشناسم افرادی هستند که زمان انقلاب اسلامی مسلمان
شدهاند. آنها از مواضع امام خمینی تأثیر گرفتند که مقابل ظلم در جهان
ایستاد، مقابل نظام سرمایهداری و کمونیسم ایستاد و مقابل آپارتاید در
آفریقای جنوبی ایستاد. مواضع امام خمینی تأثیر بزرگی بر افراد بسیاری داشت.
آنها از امام خمینی الهام گرفته و مسلمان شدند. اما مساجد اینجا اغلب
متعلق به برادران اهل سنت است. وقتی این تازه مسلمانها به برخی مساجد اهل
سنت میرفتند و با شور میگفتند که از امام خمینی الهام گرفتهاند، به این
افراد گفته میشد که امام خمینی یک مسلمان واقعی نیست و مذهب او مذهب
اسلامی صحیحی نیست.
این حرفها باعث نمیشد عشق آنها به امام خمینی از بین برود فقط متوجه میشدند که مسجد را اشتباه رفتهاند. وقتی برای اولین بار میشنیدند که امام خمینی شیعه است به جای آن که امام خمینی را به خاطر شیعه بودن رها کنند، میگفتند: عجب! امام خمینی شیعه است؟ این مذهب شیعه چه مذهبی است؟ اعتقادات آنها چیست؟ و به همین گونه بسیاری از این افراد پیرو اهل مکتب شدند.
کریس در توضیح دوران تحصیلش گفت: من دوستان زیادی در مدرسه داشتم که ادیان مختلفی داشتند. مسلمان، هندو، مسیحی… از تمام ادیان مختلف بودند. اولین بار که از اسلام شنیدم، سیزده ساله بودم. وقتی پانزده ساله بودم به اردویی رفته بودم که با یک پسر مسلمان ِ پاکستانی هم اتاق شدیم. او نماز میخواند، وقتی ما به «بار» میرفتیم همراه ما نمیآمد و میگفت من به بار نمی آیم و مشروب نمیخورم.
کریس ادامه می دهد: خاطرم است در مدرسه از بچههای مسلمان میپرسیدم برای کریسمس چه برنامهای دارید؟ و آنها میگفتند ما جشن کریسمس نداریم و من تعجب میکردم که چگونه میشود آدم جشن کریسمس را برگزار نکند. در این روابط و دوستیها بود که کم کم فهمیدم یک سبک زندگی دیگر وجود دارد که با آنچه ما داریم بسیار متفاوت است.
چون وقتی شما در یک چارچوب و سبک خاص زندگی میکنید تصور میکنید این تنها چارچوب و تنها شیوهی موجود است. بعد که با افراد دیگری رو به رو میشوید متوجه میشوید که نگاه متفاوتی به زندگی دارند و من مسلمانان را با خود متفاوت میدیدم، چون برخی از غذا را نمیخوردند، در وقتهای مشخصی نماز میخواندند، زنان ِ آنها به شیوهی خاصی لباس میپوشیدند اینها همه برایم جالب بود این که یک نظام زندگی متفاوت وجود دارد، البته چیزهایی مثل حجاب برایم قابل درک نبود؛ مثل خیلی از غربیها فکر میکردم محدود کننده است به خود میگفتم آیا واقعاً لازم است؟ تا قبل از آن فکر میکردم که مردان مسلمان، زنان و دختران خود را مجبور به رعایت حجاب میکنند ولی وقتی خانواده یکی از دوستان ِ مسلمانم را دیدم که مادر و خواهرش حجاب داشتند، دیدم که آن زنان خودشان حجاب را میخواهند و با تصمیم خود حجاب را برگزیدهاند. آن وقت به فکر میرفتم که چرا آن زنان حجاب را میخواهند و با شرایط جوامع غربی مقایسه میکردم که از بدن خانمها برای تبلیغ و فروش کالا استفاده میشود و این را نوعی استثمار بسیار قبیح یافتم. مزیتی که داشم این بود که توانستم این تفاوتها را ببینم و دربارهی اعتقادات و قوانین اسلامی سوال کنم و فایدهی مثبتی که برای من داشت دوستی با مسلمانان بود.
وی در حالیکه روی صندلی رستوران نشسته است به میز غذا اشارهای می کند و ادامه میدهد: من کلاً از غذا لذت زیادی میبرم وقتی که مسلمان شدم مجبور بودم بسیاری از غذاها را ترک کنم مثلاً غذای ایتالیایی یا همبرگر و غذای چینی که حلال باشد، در لندن پیدا نمیشد. اما در این پنج سالی که من مسلمان شدهام کم کم همه نوع غذای حلال پیدا میشود؛ در نتیجه من میتوانم از همهی غذاهایی که دوست داشتم لذت ببرم.
کریس در معرفی دوستی که او را با اسلام آشنا کرد چنین می گوید: اسمش علی و اهل عراق است. ما را ه مدرسه تا خانه را در یک قطار میرفتیم در قطار با هم آشنا شدیم و با هم حرفهای زیادی میزدیم. با هم سازگار بودیم و علایق مشترکی داشتیم، هر دو خانوادههایی محکم داشتیم و تقریباً مثل هم تربیت شده و ارزشهای مشترکی داشتیم.
علی با معصومیتی که در چهره دارد گفتگو را اینطور ادامه می دهد: از اوایل زندگی همیشه به اسلام اعتقاد داشتم و پیرو اهل بیت بودم، با آمدن به انگلستان این احساس و ایمان از دست نرفت. من و کریس صمیمیترین دوستهای یکدیگر شدیم. بدون اینکه اصلاً دربارهی اسلام حرفی زده باشیم، چون به او علاقه داشتم بهترینها را برای او میخواستم و فکر میکردم که اسلام برای هرکس بهترین چیز است. برای همین صحبت دربارهی اسلام را با او شروع کردم. ما قبل از این که دربارهی اسلام صحبت کنیم دوستهای خوبی بودیم یعنی اول فقط دوست بودیم.
کریس در تکمیل کردن جملات علی گفت: برخی اوقات افراد در تبلیغ دین حالت خودخواهانهای دارند و میخواهند دین بقیه را تغییر دهند تا همه مثل خودشان بشوند اما آنچه که من واقعاً دربارهی علی احساس میکردم این بود که او دوست صمیمی ِ من بود و به من محبت داشت. او به دین خودش هم تعلق بسیاری داشت. مثل وقتی که چیز خوبی دارید و میخواهید همه را در آن سهیم کنید. این دقیقاً چیزی بود که من احساس کردم.
علی کنار کریس نشسته و از گذشته میگوید: والدین من کریس را خیلی دوست داشتند، آنقدر به خانهی ما میآمد و میماند که که برایش یک تخت خریدند و در اتاق من گذاشتند، تقریباً همیشه آخر هفتهها به خانهی ما میآمد. پدر و مادرم به کریس اعتماد داشتند و معتقد بودند او الگوی خوبی برای من است. با اینکه آن زمان زیادی از مسلمان شدنش نمی گذشت. اصلاً تصور هم نمیکردم که ۱۳-۱۴سال بعد با هم اینجا نشسته باشیم.
کریس به ساختمانی اشاره کرده و توضیح داد: این مرکز اسلامی محلهی ماست که برای من مثل خانه است اینجا خیلی راحتم و احساس آرامش میکنم. این ساختمان تا حدود بیست سال پیش یک کنیسهی متعلق به یهودیان بود که به مسجد تبدیل شد و جلسات بین الادیان در آن برگزار میشود.
کریس در ادامه گفت: خیلی دوست دارم فرزندانم تعداد زیادی زبان یاد بگیرند، طبعاً عربی یکی از این زبانها است. هدفم این است که به زبان عربی با آنها صحبت کنم تا بر این زبان متمرکز شوند و از کودکی آن را یاد بگیرند. چون در آن سنین زبان آموزی راحتتر است. دوست دارم والدین ِ صفیه با آنها گجراتی حرف بزنن تا یاد بگیرند. دوست دارم به سخنرانیهای اردو زبان بروند و اردو یاد بگیرند طبعاً انگلیسی را هم یاد خواهند گرفت چون اینجا به مدرسه میروند اما هرچه زبان بیشتری یاد بگیرند بهتر است چون هر زبانی که یاد بگیرند یک دریچهی جدیدی به سوی تعاملات، تجربیات، دانش و دیدگاههای نو باز خواهد کرد. چیزی که خودم متوجه شدم این بود که تا قبل از اینکه عربی یاد بگیرم فقط انگلیسی بلد بودم و برای کسب دانش به منابع محدودی دسترسی داشتم. درک خیلی محدودی از چیزها داشتم. وقتی عربی یاد گرفتم درک من از اطرافم زیادتر شد. انشاءالله فرزندانم هم هرچقدر که بتوانند زبان یاد بگیرند.
وی با اشاره به واقعهی ۱۱سپتامبر ادامه داد: بعد از واقعهی ۱۱سپتامبر در سال ۲۰۰۱ افراد بیشتر ی در غرب به اسلام روی آوردند دلیلش این بود که دربارهی اسلام کنجکاو شده بودند و قرآن را مطالعه میکردند تا بدانند آیا ریشهی تروریسم در این کتاب است؟ کدام آیه دربارهی کشتن مردم سخن گفته است؟ یادم است که در زمان ۱۱ سپتامبر، همهی قرآنها در کتاب فروشیهای لندن به فروش رفته بود. چون مردم کنجکاو بودند بدانند این دین چیست و آیا باعث شده افرادی دست به این اقدامات بزنند؟ این بمبگذاریها در جامعه اثر قطبی دو گانه داشت. برخی کاملاً ضد اسلام شدند و برخی دیگر با مطالعه دربارهی اسلام خودشان مسلمان شدند. در هر دو جهت، تأثیر زیادی داشت.
مورتیمار در توضیح مباحثی که درمورد اسلام داشته است چنین گفت: درمورد اسلام با دوستانم گفتگوهایی داشتم که حدود ۶سال ادامه داشت. گاهی به مسجد هم میرفتم تا سخنرانی گوش کرده و سوالاتی بپرسم. این روند از ۱۳ تا ۱۹ سالگی ادامه داشت. در سن ۱۹سالگی بود که من شهادتین را گفتم.
وی درباره سوالات زیادی که به واسطه مسلمان شدنش در ذهنش ایجاد شده بود، اینگونه گفت: آیا ضروری است که دیگر مشروب ننوشم؟ آیا ضروری است که دیگر به جشنهای مختلط نروم؟ مهمانیهای مختلط و رقص واقعاً چه اشکالی دارد؟ آیا واقعاً لازم است این کارها را کنار بگذارم؟ آیا واقعاً دیگر نمیتوانم به آهنگهای مورد علاقهام گوش دهم؟ همهی اینها از ذهنم میگذشت تا اینکه روزی در یک مراسم سخنرانی بودم و خطیب مشغول صحبت از جهاد نفس بود و نبردی که انسان با نفس خود دارد. مثلاً وقتی باید برای نماز صبح بیدار شوی ولی نفس میگوید حالا کمی بیشتر بخواب. خطیب مثالهایی میزد و مطالبی میگفت که احساس میکردم برای من و دربارهی من سخن میگوید و در حین سخنرانی با خود فکر میکردم که امکان ندارد این دین ۱۴۰۰ سال پیش توسط انسانی در وسط صحرا ساخته شده باشد. در حالی که امروز اینگونه مستقیم با من سخن میگوید. احساس کردم وقت آن رسیده که بپذیرم و گواهی دهم.
کریس با لبخندی رضایت بخش میگوید: خاطرم هست که علی کنارم نشسته بود به
او گفتم میخواهم بروم شهادتین بگویم. او با تعجب گفت واقعاً؟ چون سالها
بود که در حال فکر و بحث و گفتگو بودم و هرگز به این قطعیت نرسیده بودم اما
یک لحظه احساس کردم که الان زمانش فرا رسیده است. همان روز شهادتین را
گفتم و شکر خدا از آن روز، همه چیز زندگیام در جهت خوبی تغییر کرده است.
او ایام بعد از مسلمنان شدن را اینگونه توصیف میکند: ابتدا که به
خانوادهام اطلاع دادم خیلی ناراحت شدند چون رسانههای اینجا اسلام را به
عنوان دین خشونت و تهاجم معرفی کرده اند و طبعاً والدینم خیلی نگران بودند،
پدرم هم میپرسید چطور میتوانی مسیحیت را ترک کنی؟ مادرم خیلی ناراحت شد و
به همین خاطر به خانهی دوستم علی رفت به آنها گفت چرا اینکار را کردید؟
اوایل شرایط واقعاً سخت بود. تا یکسال بعد از آن هیچ حرفی از اسلام نزدیم. من تکالیف خودم را به تنهایی انجام میدادم. در اتاق خودم نماز میخواندم، موقع شام گوشت نمیخوردم چون میدانستم حلال نیست فقط سبزیجات و سیب زمینی میخوردم اما درموردش صحبت نمیکردیم. به تدریج بعد از یکسال شرایط بهتر شد. زمان نقش موثری در ترمیم روابط داشت. آنها آسوده خاطر شدند که من به آدم بدی تبدیل نشدهام و آن چیزهایی که نگرانش بودند اتفاق نیفتاده است و کم کم با پدرم دربارهی اسلام حرف زدم تا درک بهتری از آن داشته باشد. مادرم هم وقتی به خرید میرفت، گوشت حلال میخرید تا من هم بتوانم از غذای خانواده بخورم و کلاً روابطمان بهتر شده بود. چون علمایی که با آنها مشورت کرده بودم همیشه احترام به والدین را توصیه میکردند و والدینم به برادرم گفته بودند که بعد از اسلام آوردن، رفتار من تغییرات مثبت زیادی داشته است. در خانه بیشتر کمک میکردم با آنها مؤدبانهتر برخورد میکردم و زمانی که من و صفیه برای آموزش زبان عربی و دروس حوزوی به سوریه رفته بودیم آنها به سوریه آمدند تا به من سر بزنند. گاهی وقتی صدای اذان را میشنیدند به من یادآوری میکردند که وقت نماز شد، نمیخواهی نماز بخوانی؟ آنها صفیه را خیلی دوست دارند. صفیه هم با پدر و مادرم خیلی خوب کنار آمده، او همیشه تلاش میکند با آنها در ارتباط باشد حتی من اگر فراموش کنم تماس بگیرم، او تماس میگیرد و روابط خیلی خوبی دارند.
کریس درباره سفرش به ایران گفت: حدود شش ماه یا یک سال بعد از مسلمان شدنم، به ایران سفر کردم. به مدت یک ماه در اصفهان، تهران، قم و مشهد ماندم. حقیقتاً سفری بود که زندگیام را متحول کرد. چون اولین باری بود که یک جامعهی اسلامی و سبک زندگی اسلامی را میدیدم. جایی که اکثریت مردم آن مسلمان بودند، بار و کلوپ شبانه نداشت، فرهنگ آنها بر محور خانواده بود و اکثر مردم اعتقادات مشترکی دارند. واقعاً بر من خوش گذشت. وقتی به حرم امام رضا(ع) رفتم، گفتم اینجا آرامش بخشترین جای دنیا است. هزاران و یا صدها هزار نفر آنجا هستند. ما به نماز جمعه رفتیم، شاید میلیونها نفر آنجا بودند. با وجود آنکه پر از جمعیت بود اما گویی آرامترین جای جهان بود و آرزو میکردم میتوانستم همیشه آنجا بمانم و تا آخر عمر مشهد زندگی کنم. هیچ جایی در دنیا این حس آرامش را نداشتم. باعث افتخارم بود که توانستم به حضور امام برسم و ایشان را زیارت کنم.
وی با اعتقاد به اینکه هر محلی حالت روحانی خاص خود را دارد؛ درباره سفر حجاش می گوید: خاطرم است که وقتی به مکه رفتم و برای اولین بار کعبه را دیدم ناگهان نیروی بسیار بزرگی تمام وجودم را فرا گرفته بود، هیچگاه چنین تجربهای نداشتم. در مقابل کعبه که قرار گرفتم ناگهان احساس کردم که چقدر کوچک هستم. به سجده افتادم و شروع به گریه کردم. ما انگلیسیها معمولاً خیلی گریه نمیکنیم نهایتاً کمی لب برمیچینیم. اما این تجربهی کاملاً متفاوتی بود. کاملاً تسلیم شده بودم و همینطور مدام گریه میکردم و آن نیروی خارق العاده مرا فراگرفته بود.
کریس با اشاره به اینکه یک سال در سوریه زندگی کرده است، گفت: به حرم حضرت زینب زیاد میرفتم. حرم ایشان حس خاصی دارد. او ام المصائب است و شخصیت شگفتی دارد. وقتی آنجا هستی انگار نزد مادرت هستی چون او رنج و سختی زیادی کشیده و همیشه مراقب بازماندگان کربلا بوده است. احساس میکنی در حضور شخصی بزرگ و قوی هستی.
کریس مورتیمر با اشاره به فشار رسانهای می گوید: در حال حاضر فشار رسانهای بر مسلمانان زیاد است. شما نمیتوانید از یک یهودی به خاطر یهودی بودنش انتقاد کنید. نمیتوانید به خاطر نژاد، گرایش جنسی و جنسیت از کسی انتقاد کنید. ولی یک گروه هستند که به راحتی میشود از آنها انتقاد کرد و آن هم مسلمانان هستند! این شرایط زندگی را برای ما مسلمانان بسیار سخت میکند. کانالهای تلویزیونی بیوقفه حمله میکنند. اگر احساس کنم زندگی در این محیط برای فرزندانم دشوار است یا ببینم فرزندانم از سبک زندگی غیر اسلامی متأثر شدهاند، آن وقت با اینکه خانوادهام اینجا هستند؛ شاید تصمیم بگیرم به یک کشور اسلامی بروم تا فرزندانم از این مسائل به دور باشند.