شما که نوجوان بودید چطور به عنوان نفوذی میان مبشرین مسیحیت فعالیت داشتید؟
ببینید استعمار ۲۰۰ سال است تلاش کرده به اشکال مختلف بر ایران تسلط پیدا کند. وقتی از راه نظامی نتوانستند وارد فاز فرهنگی شدند و یکی از مهمترین سرمایهگذاریهای فرهنگی آنها حضور مبشرین مسیحی غربی بود که با تغییر دین ایرانیان سعی در خلع سلاح آنها داشتند. این تحلیلی بود که آن زمان هم ما به آن رسیدیم و در همان راستا حرکت کردیم. من ۱۸ سال داشتم وقتی فعال نفوذی شدم. ما زیر نظر روحانیت بودیم تا هم آموزش ببینیم و هم به تدریج تحت تأثیر آموزههای مبشرین قرار نگیریم. با اجازه و دستور آیتالله حکیم اقدام میکردیم؛ هرچند مقلد امام خمینی بودیم. ما خودمان را از نظر مطالعاتی و معرفتی آماده و محکم میکردیم تا به راحتی با شبهات گرفتار نشویم، برنامههای مختلف مذهبی مانند دعای کمیل، ندبه و زیارت عاشورا داشتیم. ما ۱۴ تا ۱۵ سال فعالیت سری و مخفیانه بین مسیحیان داشتیم که بحمدالله حتی یک نفر از دوستان مسلمان به سمت مسیحیت نرفت.
چه مدت به عنوان عامل نفوذی حضور داشتید؟
میانگین حضور افراد در این بحث چهار سال بود، ولی من تنها کسی بودم که توانستم هفت سال به عنوان نفوذی در کلیسای فلادلفیا متعلق به امریکاییها و کلیسای لوقا مربوط به انگلیسیها ورود پیدا کنم و از این طریق به شناسایی بچههایی که دعوت و جذب میشوند بپردازم. حتی سه بار به مراسم غسل تعمید هم رسیدم، ولی خواست خدا بود که انجام نمیشد و غسل نمیکردم. یادم هست کشیش ادوارد حتی شاگرد خصوصی هم داشت. آن زمان ما علاوه بر کار مبارزاتی روی یکی از گروههایی که خیلی حساس شدیم تشکیلات انگلیسیها بود که موذیانه و مخفیانه بچه مسلمانها را میبردند و اعتقادات آنها را تغییر میدادند برای همین به دنبال شناسایی و خنثی کردن برنامههایشان بودیم.
چطور عمل میکردید؟
کلیساها پنجشنبهها جلسات تبلیغی داشتند و دبیرستانیها را دعوت میکردند. یادم هست که در کلیسای لوقا با کیک و بستنی از مدعوین پذیرایی میشد. بین دخترها و پسرها بازی و سرگرمی داشتند و مدام صحبتهایی از محبت و دوستی میکردند و اعتقادات دانشآموزان را تغییر میدادند. در این میان کار ما کشف و شناسایی مدعوین و خنثی کردن برنامههای آنها بود. به این صورت که اسم و مشخصات بچهها را وقت ورود پیدا میکردیم و هنگام خروج با آنها احوالپرسی دوستانه داشتیم، توجیهشان میکردیم اینجا نیایند فریب میخورند. اینها همه تله است به صورتی که بعد از یک جلسه اغلب آنها دیگر نمیآمدند. اگر در جلسه دوم هم حاضر میشدند معلم مدرسه و خانواده را در جریان میگذاشتیم تا مانع شوند.
مسئولان کلیسا که خود مبلغان دورهدیده در کشور مقصد بودند چطور متوجه این پارازیتهای خنثیکننده شما نمیشدند؟
اسقف میدانست در ورودی کلیسا عدهای از نوجوانان هستند که مانع جذب مسیحیت میشوند، ولی فکرش را هم نمیکرد خود من هم باشم.
چند سال در کلیسای تبشیریها بودید؟
بعد از هفت سال که باید بیرون میآمدم، ولی بعد از آن وقتی به اعیاد آنها یعنی جشن ژانویه و کریسمس رسید ماندم تا میدان خالی نشود، چون وقت جشن همه مسئولان شهری و استانی به کلیسا دعوت شده بودند ما در ورودی کلیسا ایستادیم و به مدعوین نشریه «در راه حق» میدادیم. آن بار کشیش سیاح من را دید و متوجه شد که من هم جزو مبلغین انذاردهندگان هستم با ناراحتی و نگرانی سراغ من آمد و گفت: تو را منحرف کردند و قرار شد فردا با هم صحبت کنیم و من را توجیه کند؛ وقتی با من حرف زد تازه متوجه شد مذهبی و مقید هستم؛ گفت: کلاس چندمی؟ گفتم: کلاس دهم. گفت: افسوس بگذار دانشگاه بروی آن وقت متوجه میشوی که نه این دین کامل است و نه آن دین. او اصلاً مسیحیت را هم قبول نداشت.

از چه زمانی مبشرین مسیحی در کشور ایران اینقدر فعال شدند؟
از سال ۴۲ به بعد به شدت کار میکردند. آنها به صورت عاطفی و از راه خدمت و کمک به مردم نفوذ کرده بودند تا ضمن ترمیم نقاط ضعف نیازمندان آنها را از نظر روانی جذب کنند. یادم هست در اصفهان چندین ارتشی به اسم دکتر و متخصص کار درمان میکردند. بیمارستان تأسیس کرده بودند که در روز دو بار کشیش بالای تخت بیماران میآمد و از مسیحیت حرف میزد. روزهای جمعه هم که ملاقات بود در سالن نشریهای از مسیحیت به همراهان بیماران میدادند و تبلیغ داشتند ما هم برای خنثی کردن این تبلیغات و تأثیرات آن در بیمارستان نشریه توزیع میکردیم و از اسلام حرف میزدیم. هفتهای یک بار هم با لندرور و دو پرستار به روستاها برای تبلیغ میرفتند. ما وقتی از نقشه آنها مطلع شدیم سریع به محل نیرو میفرستادیم تا قبل از آنها باشند برای همین نمیتوانستند کار تبلیغی داشته باشند و فقط درمان میکردند. آنها از نبود دکتر و پرستار در روستاها خیلی برای تبلیغ بهره میبردند.
بودجه این فعالیتهای آنها از کجا تأمین میشد؟
بر اساس اسناد، بودجه آنها با پول نفت ایران بوده است؛ یعنی با پول خود ما علیه دین و ارزشهای خود ما تبلیغ مسیحیت میکردند.
ظاهراً سرمایهگذاری ویژهای حتی روی نابینایان کرده بودند.
بله، دختران و پسران نابینا را به آموزشگاه میبردند و آواز و موسیقی یادشان میدادند. اول بار وقتی نابینایان به آموزشگاه میرفتند مهر و جانمازشان را میگرفتند. با خانوادههای آنها قضیه را مطرح کردیم گفتند چاره نداریم، جایی برای آموزش آنها نیست. به همین جهت به صورت نفوذی آنجا رفتیم تا در دیکته و امور روشندلان کمک باشیم و بعد در بین دیکتههای بریل کار خودمان را میکردیم. از بین خود بچههای روشندل نیرو جذب کردیم تا ما را در جریان بگذارند. یک بار شهید بهشتی عکسی از بچههای روشندل نشان داد که در آلمان توزیع میکردند تا برای آموزشگاه خیریه اسقف کریستوفر پول جمع کنند، گفت: برای ما این تبلیغ زشت است. از طریق بچههای ما پول جمع میکنند. بعداً به همت آیتالله شمسآبادی، استاد فولادگر و برخی دیگر که با انجمن مددکاری همکاری داشتند ساختمان ابابصیر را تأسیس کردیم. در شروع کار با یکی از روشندلان که حرف زدم او دیگر به آموزشگاه کریستوفر نرفت و در آموزشگاه شبانهروزی ما تنها بود. خودم هفتهای سه شبانهروز او را آموزش میدادم تا کار به سامان مورد نظر برسد.
خاطرهای هم از این نفوذ میسیونرها دارید؟
بله؛ بسیار زیاد از جمله اینکه در روستای مهیار کنار جاده درمانگاهی است که آن زمان فردی به نام انصاری آن را به دایره اسقفی تقدیم کرد. طایفه انصاریان اغلب ملّاک بودند. این مکان برای مبلغان مسیحی یک پایگاه مناسب شده بود. وقتی در جریان قرار گرفتیم تلاش کردیم او از این واگذاری به مسیحیت منصرف کنیم تا اینکه متوجه شدیم برادرش مرید آیتالله شمسآبادی است. از طریق ایشان به او پیغام دادیم تا ملک را واگذار نکند. او گفت: میخواستم به این وسیله با اینها رابطه داشته باشم که اگر رژیم سرنگون شد تحت حمایت انگلیسیها ثروتم را حفظ کنم. یعنی در واقع خیلیها بهخاطر قدرت استعماری انگلیس و امریکا در ایران به تبشیریها کمک میکردند تا منافعشان را حفظ کنند../ رهیافته