به گزارش فرقه نیوز؛
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته. اسم من امی هست. من از یک خانواده سنتی انگلیسی–ایرلندی بسیار کوچک هستم. خانواده من مسیحی هستند ولی ما هیچ گاه اعمال عبادی انجام ندادیم. آنچه در مورد مسیحیت آموختم بیشتر در مدرسه یادگرفتم. همیشه به خدا اعتقاد داشتم چون عاقلانه بود که جهان اطراف ما یک خالق داشته باش . زندگی در مدرسه یک جورهایی برایم سخت بود. سر و کله زدن با بچهها و معلمان، اوقات سختی را طی چند سال برای من رقم زد. تا زمانی که وارد دبیرستان شدم و تحت حمایت معلمانم قرار گرفتم و دوستانی پیدا کردم و حتی با خودم راحتتر شدم. من بیشتر تجاهل گرا بودم. (اعتقاد به این که انسان نمیتواند خدا را درک کند.) البته به خدا اعتقاد داشتم اما طبق تجارب کودکیام، نمیخواستم خدا را بپرستم چون فکر میکردم خدا میخواهد ما را تنبیه کند و باعث آزار و ناراحتی ما شود. دلم نمیخواست در زمینه مذهب و دین کاری کنم. زمانی که درسهای مذهبی را در مدرسه میخواندیم به طور اصولی در مورد مسیحیت یاد گرفتیم. آنجا بود که فهمیدم من با مسیحیت مشکلات زیادی دارم و از صمیم قلبم آن را نمیتوانستم بپذیرم.
نا امید از زندگی
هیچ وقت واقعا به خاطرآن سختیها از پا در نیامدم و همیشه در کشمکش مواجه شدن با سایر دانش آموزان و فشارهای دیگر بودم. در ایام امتحانات دیگر همه چیز درمورد امتحان میشد و فکر میکردم اگر این امتحان را قبول نشوم یک بازندهام. هیچ غرور و عزت نفسی نداشتم و آدمی خجالتی بودم. بسیار استرسی و مضطرب بودم چون وقتی خیلی کوچک بودم خیلی از زورگویی و باجگیری قلدرها اذیت شدم. همین مساله بسیار روی برخورد من با مردم تاثیرگذاشت. تا به جایی رسیدم که دیگه نمیخواستم زندگی کنم، دیگر نمیخواستم به مدرسه بروم، نمیخواستم امتحان بدهم. برای این کارها وقت نداشتم. هیچ نکته مثبتی در این کارها نمیدیدم.
مشکل در اعتقاد به مسیحیت
در دوران ابتدایی در مدرسه راجع به مسیحیت به ما گفته میشد. ولی من چیزهایی که معلم میگفت را نمیتوانستم باور کنم. ولی وقتی بزرگتر شدم و در دوران تحصیلات بالاتر اولین باری بود که به طور جد به مسیحیت نگاه میکردم. بزرگترین دغدغه قلب من بحث تثلیث بود. عقیده من این بود: اگر خدا مهربان است و میخواهد تمام بندگانش به بهشت بروند، باید طوری باشد که هر انسانی بتواند او را بفهمد. مهم نیست چند سالش باشد یا از چه کشوری، چه نژادی دارد و سطح تحصیلات او چیست. باید مفهوم خدا را بفهمد. چون اگر مفهوم خدا را نفهمد نمیتواند موفق شود. اگر شما در خیابان از مردم بپرسید که نظرشان راجع به تثلیث چیست، فکر میکنم بیشترشان نمیدانند! چه برسد به یک کودک ۸ ساله! این بزرگترین مساله من بود. در مورد پسر خدا بودن مسیح باید بگویم که من همیشه او را به عنوان پیامبر قبول داشتم. اولین بار که انجیل را خواندم ۱۸ سالم بود. و چیزی در آن کتاب نبود که من را متقاعد کند که او بیشتر از یک مرد است. او کارهایی میکرد که انسانهای معمولی انجام میدادند. عبادت میکرد، میخورد، مینوشید. او فقط یک انسان معمولی بود که میخواست پیغامی را برساند. و اصلا با عقل جور در نمیآمد خدا را در این انسان ضعیف ببینی.
اولین شناخت از اسلام
وقتی تقریبا ۱۷ ساله بودم با یک پسر مسلمان سنی آشنا شدم. وقتی۱۸ ساله بودم از من خواستگاری کرد و برنامه ریختیم وقتی دانشگاه من تمام شد ما با هم نامزد شویم. او اولین معرفیای بود که من از اسلام تا به حال داشتم. به من گفت هیچ وقت به این فکر کردی که یک مسلمان باشی؟ و حرفهایی مثل این. چون دوست داشت همسرش مسلمان باشد. به او گفتم. باشه… حالا میروم و در موردش مطالعه میکنم. من هیچ چیز در مورد اسلام نمیدانستم. یک چیزهایی در مورد۱۱ سپتامبر در اخبار شنیده بودم ولی اصلا احساس ترس یا تنفر نسبت مسلمانان در من ایجاد نمیکرد. من چیز زیادی برای اظهار نظر درمورد آنها نمیدانستم. خب من شروع به مطالعه کردم و خیلی لذت میبردم و از چیزی که پیدا کرده بودم بسیار غافلگیر شده بودم. واقعا از سادگی قرآن و پیام پیامبر(ص) تحت تاثیر قرار گرفتم. پیش او برگشتم و گفتم: بله! خیلی خوشحال میشوم که مسلمان شوم. میدانید؟ من این کار را برای یک دلیل کاملا غلط انجام دادم. این کار را کردم تا الله سبحان الله را تحت تاثیر قرار دهم در حالی که باید این طور میبود. این کار را کردم تا او را تحت تاثیر قرار دهم چون او یک بخش بزرگ و مهم در زندگی من بود. من خیلی خیلی آرام شروع به تکالیف دینی کردم. اما این رابطهای که من با او داشتم درست نبود. او کاملا از من سواستفاده کرد. ایام بسیار سختی برای من بود تا نقطهای رسیدیم که سواستفاده ی او دیگر خیلی خیلی زیاد شده بود. بطور کل او به هر طریقی که یک انسان میتواند به شما آسیب بزند من را اذیت کرد.
جدایی از همسر مسلمان
من باید آن رابطه را قطع میکردم و این کار مرا شکست چون تمام برنامهریزی من برای آینده از بین رفته بود. برای مراسم عروسی و داشتن آینده با او برنامه ریخته بودم وهمه چیز خراب شده بود و نمیدانستم باید چکار کنم. دیگر قدرت آن را نداشتم که در اسلام باقی بمانم.
تلاش برای مسلمان ماندن
اما من تلاشم را کردم. بخشی از وجودم تلاش کرد. به مساجد سنی مختلفی درمحلهمان رفتم اما تبعیض نژاد بسیار زیادی در آنجا ضد خود دیدم. مسجد میرفتم، در بخش خواهران مینشستم، لباسهای پوشیده میپوشیدم و هیچ کار اشتباهی نمیکردم. اما زمزمههای که مردان در مورد من میکردند باعث میشد بسیار در آن مکان معذب باشم و دیگر دلم نمیخواست آنجا باشم و میخواستم بیرون بروم. نمیدانستم چرا؟ چون من انگلیسی هستم؟ یا یک زن هستم؟ نمیدانستم چرا اینگونه رفتار میکنند. اینها و همینطور تجربهای که با نامزد قبلیام داشتم باعث شد کم کم تصویری منفی از اسلام برای من به وجود آید و فکر کردم بله! مسلمانان واقعا اینگونهاند. این مساله یک خلا در من باقی گذاشت. من معنویت میخواستم. اما اسلام دیگر برای من مرده بود و من باید دنبال چیز دیگری میگشتم. در دانشگاه دوستان مسیحی بسیاری داشتم و آنها بسیار به من در زمانی که با نامزدم قطع رابطه کردم کمک کردند. در آن زمان تحت درمان روانی نیز بودم.
تلاش برای برگشتن به مسیحیت
آنها مقداری در مورد مسیحیت تعریف کردند و گفتند یک بار امتحانش کن. گفتم… باشه! امتحانش میکنم. و حدود نیم سال اعمال مسیحیان را انجام میدادم. تا حدی که میتوانستم مطالعه میکردم، به کلیسا میرفتم و هر کاری که میتوانستم کردم اما فهمیدم، این دین هم احساس خلا مرا پر و مرا درمان نمیکند. ماه ها از زمان قطع رابطه ما میگذشت و من بدتر و بدتر میشدم. به شدت از لحاظ روحی مریض و زخمی بودم. دیگر نمیتوانستم با جهان مواجه شوم. هیچ آرامشی هم از مسیحیت پیدا نکردم. نمیدانستم مشکلم چیست. فکر میکردم تقصیر من است که نمیتوان آن آرامش را دریافت کنم. اما در اواخر تابستان بود که فهمیدم چرا برای من کارساز نیست. برای این بود که من در ته قلبم به آن چه دوستان مسیحیام می گفتند اعتقاد نداشتم.
وقتی انجیل را میخواندم باز هم همان سوال ها برایم به وجود میآمد. آیا واقعا مسیح پسر خداست؟ یا نه او فقط یک انسان است؟ بخشی از من از این موضوع میترسید چون از طریق اسلام میدانستم گناهی بسیار بزرگ به نام شرک وجود دارد و من از مرتکب شدن به این گناه میترسیدم. یک سری چیزهای مبهمی بود که میتوانست پیشنهاد کند که مسیح پسر خداست ولی به طور دقیق برای من کافی نبود. میدانید، برای نجات و رستگاری، خدا باید ساده و واضح باشد در غیر اینصورت دیگر عادلانه نخواهد بود. به دوستان مسیحی و همینطور کشیشم گفتم که هنوز با مفهوم تثلیث در کشمکش هستم. آنها ساعتها وقت گذاشتند تا برای من توضیح دهند.
احساس گم شدگی
خیلی عجیب بود چون در انتهای آن تابستان دلم برای اسلام تنگ شده بود. یک روز خواب دیدم در مسجدی در مصر که قبلا رفته بودم هستم و منتظر اذان مغرب هستم. وقتی از خواب بیدار شدم، احساس گم شدگی کردم. احساس کردم دلم می خواهد دوباره نماز بخوانم. دلم برای یادگیری عربی و روزه گرفتن تنگ شده بود. با این وجود من مستقیما سراغ اسلام نرفتم. به دنبال دین دیگری بودم و تحقیقات زیادی کردم اما هیچ کدام از دلایل در زمینه قلمرو و قدرتی که پاپ دارد، برای من قانع کننده نبود. سراغ بوداییت و هندو رفتم تحت تاثیر این دینها نیز قرار گرفتم اما باز هم برای من قانع کننده نبودند. من تحقیقات زیادی کرده بودم و کتابهای زیادی خواندم. در پایان از خودم پرسیدم: آیا چیزی یاد گرفتی؟ و جواب نه بود. چون خیلی پیچیده و گوناگون بود و دیگر نمیتوانستم خودم را جمع کنم. با خود گفتم حالا چکار کنم؟ دیگر هیچ چیز برایم جذاب نیست. در همین ایام دلتنگی ام برای اسلام بیشتر و بیشتر میشد. فکر کردم وقتی که اولین بار در مورد اسلام خواندم میخواستم نامزدم را تحت تاثیر قرار دهم اما این بار تصمیم گرفتم عادلانه و تنها با قصد پیدا کردن الله سبحان الله تحقیق و مطالعه کنم. بنابراین یک شب نماز خواندم و گفتم یا الله! خواهش می کنم کمکم کن تا شفافیت را در اسلام ببینم. خواهش میکنم علم آن را به من بده تا دین تو را درک کنم و خواهش میکنم اگر این راه درستی برای من است، به من نشانش بده. بنابراین دوباره شروع به خواندن قرآن کردم. ساعتها و ساعتها سخنرانی گوش کردم. در این زمان من هنوز سنی بودم.
آشنایی با تشیع
در گذشته زمانی که با نامزدم بودم، با دوستان مسلمان او در مورد اسلام شیعی سوال میکردم، آنها میگفتند: در مورد شیعیان نپرس! آنها کثیفاند. آنها کافراند. شیعیان این کار را میکنند، آن کار را میکنند. آنها کاملا من را منصرف کردند و هرگز من به شیعه بودن فکر نکردم.
شنیدن یک سخنرانی زیبا
تا اینکه یک روز، که الان آن را یک معجزه میبینم، نشسته بودم و یک سخنرانی را گوش میکردم. از همان شروع سخنرانی احساس کردم این سخنرانی نسبت به بقیه چیزهایی که گوش کردم متفاوت است چون مردم صلوات میفرستادند اما من نمیدانستم صلوات چیست و آنها چکار میکنند. خیلی سریع فهمیدم که این یک سخنرانی شیعی است. بخشی از وجود من میگفت: شاید من نباید این را ببینم، شاید باید خاموشش کنم. اما بخاطر کنجکاوی تصمیم گرفتم به این مذهب هم یک شانس بدهم. نشستم و نگاه کردم. سخنران دکتر سید امن بود. ویدیو در مورد دیدگاه شیعه درباره زنان پیامبر بود. نمیدانم چرا انتظار داشتم چیز مضحکی باشد. اما شیوهای که صحبت میکرد، بسیار روان و موقر و با افتخار بود. خیلی خوشم آمد که او بدون اینکه ناسزا بگوید بحث علمی میکند و بسیار محترم بود. حرفهایش با عقل جور در میآمد. بخشی از من به خاطر ترس نمیخواست باور کند. به من گفته شده بود که توهین به صحابه و زنان پیامبر به هیچ وجه قابل قبول نیست. کوچکترین نکوهش نسبت به آنان به معنی این است که شما کافرید. با اینکه به این مساله اعتقاد اما نمیخواستم همچین کاری کنم.
آشنایی با امام حسین علیه السلام
در انتهای سخنرانی خیلی برایم جالب بود که آنها در مورد امام حسین(علیه السلام) می گفتند و همه شروع به گریه کردند. با خودم گفتم: چرا همه دارند گریه میکنند؟ نمیفهمم. خیلی عجیب بود که چطور فقط مینشینند و بر مردی که بیشتر از صدها سال پیش فوت کرده گریه میکنند. بعد از این سخنرانی گفتم: شاید بهتر باشد یکم دیگر از فیلمهای او را ببینم و دیدم. خیلی چیزها یاد گرفتم و الحمدالله همه مفاهیم غلطی که از شیعیان داشتم ناپدید شدند. بعد از آن در مورد اهل بیت مطالعه کردم و زندگی نامه هر کدام از آنها را دیدم. یک حس عاضقانه جدیدی نسبت به پیامبر(ص) و خانوادهاش پیدا کردم. شناختن چنین انسانهایی خیلی فوق العاده بود. کاملا عاقلانه بود که پیامبر امت خودش را بدون رهبر ترک نمیکند. چون او مردی بود که شبها گریه میکرد و نگران این بود که امتش به کجا میروند. چرا چنین مردی و چرا خود خدا امتش را بدون هیچ رهبری تنها میگذارد؟اما وقتی در مورد غدیر و زندگی امام علی دانستم، فهمیدم که گویا از همان ابتدا خدا او را برای جانشینی پیامبر آماده کرده بود. نقطه عطف برای من زمانی بود که در مورد اتفاقات بعد از وفات پیامبر خواندم. در نماز جمعهای شرکت کرده بودم و امام جمعه میگفت که ما باید به قرآن و سنت چنگ بزنیم. من به سرعت رفتم و در مورد این جمله تحقیق کردم و میخواستم با چشمان خودم ببینم. وقتی دیدم گفتم: خدای من! به من دروغ گفتند.
شناختن حضرت زهرا سلام الله علیها
وقتی در مورد زندگی حضرت فاطمه(سلام الله علیها) خواندم، فهمیدم به من دروغ گفتند. سنیهایی که میشناختم به من گفته بودند که حضرت فاطمه وقتی پدرش فوت کرد، به خاطر غم و اندوه زیاد فوت کرد. اما وقتی واقعا فهمیدم چه بر سر فاطمه آمده از صمیم وجود قلبم شکست و از خودم بدم میآمد که اجازه دادم دیگران به من دروغ بگویند. سختیهایی که فاطمه دختر دردانه پیامبر تحمل کرد و خودش را بدون در نظر گرفتن اینکه چه بلایی سرش میآید، به خطر انداخت باعث میشد بیشتر احساس بدی به من دست دهد که مردم تلاش داشتن بر روی این ماجرا سرپوش بگذارند. بعد از آن داستان امام حسین(علیه السلام) هم مرا تحت تاثیر قرار داد. قبلا به من میگفتند کربلا خیلی مهم نیست. اما وقتی فهمیدم که مسلمانان به امام حسین حمله کردند و او را کشتند، بسیار شکه شدم. میتوانستم ببینم که کربلا یک تقسیمی است بین اسلام و غیر اسلام. وقتی فهمیدم امام حسین در برابر چه چیزی میجنگد، گفتم من باید اهل بیت را بپذیرم. نمیتوان در جبهه امام حسین نباشم. چون احساس میکردم اگر این کار را نکنم به او خیانت کردم و خیانت به او خیانت به پیامبر من بود و برای همیشه در جبهه یزید خواهم بود.
در ماه محرم تصمیم قطعی خودم را گرفتم
خب زمانی که من تصمیم قطعی گرفتم دنباله رو اهل بیت باشم محرم بود. سخنرانیهای زیادی گوش میکردم و بسیار تحت تاثیر آنها قرار میگرفتم تا حدی که احساساتی میشدم و من هم با آن سخنرانیها گریه میکردم. در طول محرم بر روی شخصیت حضرت زینب تمرکز کردم و داستان او را خواندم، نزدیک به یک ساعت بعد از تمام شدن سخنرانی سکوت کردم. به خاطر سختیهایی که او تحمل کرده بود. نمیتوانستم تصور کنم که یک انسان توانایی مواجه شدن با آن همه مشکلات را داشته باشد. از دست دادن خانواده به این شکل! من در آن زمان تحت درمان روحی بودم و همیشه در حال رفت و آمد به مطب دکتر و تغییر نسخهها بودم و قرصهای زیادی میخوردم که برخی از آنها اثرات جانبی بسیار بدی بر من میگذاشتند.
تاثیر حضرت زینب بر زندگی من
اما چیزی که واقعا مرا تحت تاثیر قرار داد، این بود که حضرت زینب(علیه السلام) حتی در شب یازدهم محرم هم نماز شب خود را خواند. آن نماز یک نماز واجب نبود. اما او این کار را کرد و هیچ وقت در طول آن زمانهای سخت در مورد خدا گلایه نکرد! و این باعث شد بفهمم اتفاقات بدی که در زندگی من افتاد، کار خدا نبود، کار انسان بود. اگر کسی باید بخاطر آن اتفاقات سرزنش شود، آن شخص الله سبحان الله و تعالی نیست. الله همیشه سمت من بوده و همیشه میخواست که من اهل بیت را پیدا کنم.. بعد از آن من باید یک شیعه می شدم. همینطور تصمیم گرفتم یک اسم شیعی برای خودم انتخاب کنم و اسم زینب را انتخاب کردم. نه فقط بخاطر ارتباطات احساسی، بلکه به امید اینکه من هم انشاالله، همانطور که حضرت زینب برای امام حسین بود، برای امام زمان حاضرم، فدایی امام مهدی (عج)باشم.
به مسجد رفتم
بعد از آن میخواستم که یک مسجد پیدا کنم. در ابتدا کمی برایم سخت بود چون دلم میخواست به مسجد شیعیان بروم و تعداد آن خیلی کم بود. و در آخر مسجدی به نام مسجدالحسین پیدا کردم. ماشالله بسیار مهربان بودند. تجربه بسیار بسیار زیبا و شیرینی بود. آنها از اینکه من را آن جا میدیدند بسیار خوشحال بودند و با من با احترام زیادی برخورد میکردند. من از الله ممنونم که مرا برای پذیرش این مذهب آماده کرد. تا کنون چندین بار به مسجد رفتم. خواهران در آن جا فوق العاده اند. حتی یک برخورد منفی از خواهران، چه جوان و چه پیر ندیدم. بسیار مهربان و بخشنده بودند.آن ها از اینکه من خواهرشان هستم بسیار خوشحال بودند. به من همه چیز مثل کتاب و لباس نماز دادند. به این کارها عادت نداشتم. قبلا به مساجد سنی می رفتم و حالا به مساجد شیعه میرفتم. تفاوت آنها خارق العاده بود. من واقعا از الله ممنونم و امیدوارم همواره رحمت خود را براین مسجد جاری کند چون واقعا این مسجد برای ما برکت است./رهیافته