***
نام اسلامی من ضحی است به معنی نور صبح؛ من در یک خانواده در حقیقت بیدین متولد شدم. مادرم از مهاجرهای ایرانی بود که قبل از بیدینی مسیحی بودند و پدرم یک غیرایرانی از اروپای غربی، دوران کودکی خوبی داشتم بیخبر از همه چیز … کم کم که بزرگ شدم درباره چگونه فکر کردن و دین کنجکاو شدم. ولی تحت تاثیر نوع زندگی و حرفهای اطرافم نسبت به دین و خدا دید نامناسبی داشتم و تصمیم گرفتم مثل پدر و مادرم بیدین و بدون خدا باشم.
تمسخر مسلمانان در دانشگاه
به همین شکل زندگی من میگذشت و من با دوستهای خودم شاد و از وضعیت راضی بودم. تا اینکه وارد دانشگاه شدم، ورود به دانشگاه و آشنایی با آدمهای متفاوتتر برایم این فرصت ایجاد کرد که با آنها بحث کنم، معمولا بحثها برای تمسخر یا شکست دادن بود نه برای پیدا کردن حقیقت. در بین آدمهای مختلف از مسلمانها تنفر بیشتری داشتم بیشتر دلیل این تنفر چیزهایی بود که شنیده بودم و تاثیرهای مادرم بود، پس سعی میکردم از آنها فاصله بگیرم و آنها را دوست نداشته باشم.
آشنایی با زینب، دختر مهربان مسلمان
به این شکل گذشت تا اینکه یک دختر ایرانی به به نام زینب به من نزدیک شد، حقیقتش را بخواهید من اصلا دوست نداشتم به من نزدیک شود ولی انقدر به من محبت و دوستی کرد که برای دوستی نکردن با او بهانهای نداشتم. زینب به من نزدیک شده بود و به همراه او دوستها و همفکرهاش همه به من نزدیک شده بودند، دیگر دوستش داشتم و سعی میکردم با او شاید بخاطر ترحم بحث کنم و دلیل بیاورم و از داشتن دین منصرفش کنم، ولی زینب همیشه من را شکست میداد سعی میکرد با محبت به من و رفتارهای درست و اصرار به اینکه این رفتارها دستور دینش هست نفرت من را از اسلام و دین بشکند.
خواستم شکستش دهم
مدتها ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز از او خواستم که به من کتابهایی درباره اسلام بدهد. هدف من این بود که با کتابهای خودش قانعش کنم که رفتارهای واقعی اسلام نادرسته و انسانی نیست. او برای من کتابهایی آورد مثل قرآن، نهج البلاغه یا کتابهایی درباره اثبات خدا و زندگی بزرگان اسلام. من این کتابها را میخواندم و ایراداتی میگرفتم و او به کمک یک خانم مذهبی که خیلی آدم مطلعی بود سوالاتم را با مهربانی جواب میداد.
کتابی که قلبم را تسخیر کرد
اینجا بود که کم کم احساس کردم نسبت به اسلام علاقهمند شدم. کتاب دادنها و محبتها ادامه داشت تا اینکه آن دوست به من کتاب دعاهایشان را داد و اسم آن کتاب "مفاتیح الجنان” بود. دعاها را میخواندم و تمام قلبم پر میشد آنقدر زیبا بودند که من را به تنهایی قانع کرد تا به اسلام شیعه محبت زیادی پیدا کنم ….
شبیه مسلمانها شدم
دعاها قوانین، توضیحها و رفتار خوب مسلمانهایی که حالا اطرافم بودند ….علاقهام به اسلام را سریع کرده بود..دوست داشتم مسلمان باشم اما دوستانم زندگیام خانوادهام اینها بود که جلویم را گرفته بودند. ولی دست آخر قلبم پیروز شد. تصمیم گرفتم فقط شبیه مسلمانها باشم. روسری و لباس حجابی خریدم و پوشیدم … همان روز اول دوستانم مسخرهام کردند که چرا شبیه مسلمانها شدی ولی دوستان مسلمانم خوشحال بودند و تشویقم میکردند…
خانوادهام با تمسخر این کار را تنها یک شوخی حساب میکردند ولی پدرم گفت که با حجاب زیباتر شدم. این زمینه یعنی علاقهمندی من به اسلام را کم کم همه متوجه شدند…
درخواست از خدا
ولی من هنوز از مسلمان شدن و اتفاقات بعد از آن ترس داشتم. یک شب برای اولین بار تصمیمگرفتم با خدا صحبت کنم، یعنی با قلبم او را قبول کرده باشم. از او خواستمکه اگر حقیقت دارد کمکم کند تا تصمیم درستی بگیرم … قلبم به شکل عجیبی آرام شد و این اولین تجربه عبادت من بود. چند روز بعد از آن شب تصمیم گرفتم مسلمان شوم و این تصمیم به خانوادهام بگویم …
درمیان گذاشتن ماجرا با خانواده
دو روز بعد حدودا یکشنبه عصر بود. پدر مادر و خواهرهایم همه بودند تصمیم گرفتم به اونها بگویم که مسلمان خواهم شد. رفتم و به ترسم پیروز شدم و گفتم که تصمیم گرفتم مسلمان و شیعه شوم همه به من خندیدند و گفتند باز چه مسخره بازی هست مسلمانها از دینشان منصرف و بر میگردند آنوقت تو میخواهی مسلمان شوی، آنهم شیعه ؟ …
گفتن شهادیتن
وقتی فهمیدند که جدی هستم بسیار ناراحت شدند بخصوص مادرم و دیگر با من صحبت نکردند. فردای آن روز به دوستم گفتم که تصمیم به اسلام دارم. او هم با همراهی آن خانم مذهبی که از مسئله مناطلاع داشت من را به یک مسجد بردند و در آنجا مسلمان شدم.
طرد از خانواده
بعد از آنمدتی با پدر مادرم بودم و عادتهای جدید من آنها را آزار میداد. این عادتهای جدید باعث شد تا مادر و پدرم بخواهند که من از خانه بروم. من هم به همراه یکی از خواهرهایم که به من وابسته بود به یک خانه دیگر رفتم …
کم کم دوستان سابقم از من فاصله گرفتند و گاهی اذیتهایی کردند و من کم کم به زندگی جدیدم عادت میکردم …
حالا این من بودم که تنهایی را انتخاب کرده بودم و بخاطر انتخابم تمام وضعیتم تغییر کرد با خواهرم مدتها زندگی کردم و تنها تکیه گاهم خدای بزرگ بود.
خیلیها از وهابیها گرفته تا دوستان قبلیام، سعی کردند در زندگی اممشکلاتی ایجاد کنند و من را منصرف کنند. در این میان لطفها و حمایتهای دوستان سنی و شیعی خودم رو هرگز فراموش نمیکنم.
دین را از روی احساس انتخاب نکردم
ولی من این دین را از احساس یا بدون فکرکردن انتخاب نکرده بودم و چند سال تصمیم گرفتنم طول کشیده بود… تمام ناراحتیها و مشکلات به لطف خدا و بندگان خوب او ساده میشد و این گذشت تا سه سال بعد در یک سفری که برای کمک به یکی از کشورها داشتم با همسرم بیشتر آشنا شدم در آن سفر او مترجم عربی بود و البته کمکهای دیگری هم میکرد، بعد از سفر با او نامزد شدم و خیلی طول کشید تا چند ماه پیش ازدواج کردم (قبلا نسبت به او آشنا بودم و بعد از مسلمان شدنم خواهرش یکی از دوستان صمیمیام بود و هست ).
آنچه اسلام به من داد
زندگیام بهترده و مشکلاتم کمتر، شادیام را چند روزی هست مسلمان شدن خواهر کوچکم بیشتر کرده است و حالا که چهار سال از اسلامم میگذرد به مسلمان بودن عادت کردهام ولی همیشه نگران خانوادهام هستم …..