من پیش اسقف رفتم و به او گفتم که میخواهم گامهایی به جلو بردارم و یک کشیش شوم.
ادریس توفیق: کشیش سابق
پس از اینکه تقریبا آموزشهایم تمام شد و به بریتانیا بازگشتم، در مقام یک کشیش در کلیسای منطقه ای مشغول به فعالیت شدم. هرگز چنین امتیازی نداشتم که با انسانهای خوب کار کنم. من با مناسبتهای ممتازی روبرو بودم؛ چرا که با زندگیهایشان وارد میشدند؛ هنگامی که فرزندی به دنیا میآمد آنها را تعمید میدادم، مردم را با هم پیوند زناشویی میبستم، با اعتراف آنها مواجه بودم، برگزاری مراسم عشای ربانی، تدهین دادن و نیز پاسخ به تلفنها در نیمه های شب. اینکه کسی برای تدهین مادر در حال احتضارش مرا فرا میخواند. کشیش بودن فرصتهای بسیار ممتازی پیش رویم میگذاشت؛ و برای همین وقتی به زمان گذشتهام که در کلیسا سپری کردم، نگاه میکنم احساس شکرگذاری پیش خداوند بزرگ میکنم.
مردم از من سؤالاتی میپرسیدند؛ مثلاً اینکه از من میپرسند چگونه زندگیات را تغییر دادی؟ شما در چنین مسیری حرکت میکردید و ناگهان تغییر کردید. اما من در واقع تغییری نمییابم. وقتی به زندگی گذشتهام باز میگردم، خط مستقیمی را مشاهده میکنم. هنگامی که برای کنفرانسم در خانه های رم نشسته بودم و درباره توماس آکوئیناس مقدس، کتاب مقدس و تاریخ کلیسا مطالعه میکردم؛ آن موقع میتوانستم احساس کنم که من برای کشیش شدن آموزش نمیبینم. آموزش میدیدم که امروز بتوانم به عنوان یک مسلمان با شما سخن بگویم. اکنون میفهمم که آن برنامه خداوند (برای من) بود که کارم را شروع کنم، مسلمان شوم و امروز در مقابل شما به گفتگو درباره اسلام بنشینم. اما اینکه چگونه این امر اتفاق افتاد؟
من کشیش بودن را ترک گفتم نه به خاطر اینکه در کلیسا مشکلاتی وجود داشت، اصلاً اینطور نبود. از اینکه کاتولیک بودم، بسیار خوشحال بودم. هیچ طرح و برنامه ای برای ترک دینم نداشتم. اما این نکته بسیار مهم است که خدای بزرگ و قادر به شیوه های مختلفی سخن میگوید و میخواهد که بدین وسیله ما را به سوی خود بکشاند. با برخی از آنها با ورزش سخن میگوید، یا با برخی از طریق طلوع زیبای خورشید و برخی با آیات قرآن. با برخی با علم. او با من از طریق قلبم سخن گفت. به دلیل اینکه من به عنوان کشیشی که نباید ازدواج کند، انسانی بسیار تنها بودم و من تصمیم واقعاً سختی گرفتم و نمیخواستم که کلیسای کاتولیک را ترک کنم. ولی میدانستم با این کار، فعالیتم به عنوان یک کشیش را از دست خواهم داد. به هر حال کلیسا و کشیش بودن را ترک کردم. ترک شغل کشیشی مثل مرگ و طلاق با خانه و حرکت به سوی کاری کم اهمیت است. بنابراین نیاز به چیزی داشتم که مرا بالا بکشد. چرا که دیگر کشیش نبودم. پس تصمیم گرفتم که به تعطیلات بروم. ولی پولی نداشتم. برای همین به اینترنت مراجعه کردم، ارزانترین چیزی که یافت میشد. ارزانترین راه رفتن به مصر بود. من تا آن زمان درباره مصر چیزی نمیدانستم. ماسهها، شترها و اهرام مصر. تنها یک مسئله ذهنم را مشغول کرد و آن مسلمانان بود. من تاکنون با مسلمانی ملاقات نداشتم. تنها چیزهایی که از مسلمانان میدانستم، اطلاعاتی بود که تلویزیون به من داده بود، اینکه آنها دستها را قطع میکنند، ... و زنان را کتک میزنند. با خود گفتم این کار خطرناکی است که تعطیلات را در مصر بگذرانم. ممکن است من ربوده شوم یا اینکه این مسلمانان با دیدن من گردنم را بزنند. به هر حال از آنجا که پولی نداشتم، انتخابی بهتر از این نتوانستم بکنم.
یک هفته زندگی در مصر زندگیام را تغییر داد. زیرا برای اولین بار بود که با اسلام مواجه میشدم. اولین مسلمانی که ملاقات کردم از شیخهای مهم نبود. نیل من به اسلام از طریق مطالعه کتاب در مورد اسلام یا از طریق برنامه های تلویزیونی یا گوش دادن وعظ یک سخنگوی مسلمان، نبود. ملاقات من با اسلام از طریق یک کودک کوچک در خیابان شروع شد. من همین طور که قدم میزدم از او گذشتم و وقتی او پوست سفید من را دید در حالی که یک پلاستیک روی پاهای خود گذاشته بود، به من گفت: السلام علیکم. درود بر تو باد. او منظور داشت. این کودک کوچک منظوری داشت که گفت: درود بر تو. من در هفته ای که در قاهره سپری کردم از این کودک میگذشتم و کلماتی عربی یاد گرفتم تا با او صحبت کنم. وقتی حالش را میپرسیدم میگفت: الحمد لله. ستایش خدا را.
پس من از طریق یک بچه به اسلام معرفی شدم. از طریق کلماتی چون «السلام علیکم» و «تمام سپاسها از آن خداست (الحمد لله)». وقتی از مصر بازگشتم دیدم چیزی از اسلام نمیدانم. ولی این را فهمیدم مسلمانان آن چیزی نیستند که تلویزیون به من میگوید. به سر کار رفتم. نیاز به کار داشتم. کارم رفتن به مدارس و وعظ کردن بود. کاری را در یک مدرسه دولتی –مدرسه جمهوری کاتولیک امریکا- پیدا کردم. جالب توجه بود که بچه های این مدرسه بسیار متوجه بودند. همچنین در بین آنها چند دانش آموز عرب وجود داشت که اکثر مسلمان بودند. شغل من در مدرسه این بود که به بچهها شش دین مهم جهان را آموزش دهم: بودا، هندو، سیک، مسیحیت، یهودیت و اسلام. خوب. من در مورد مسیحیت به اندازه کافی و اندکی در مورد یهودیت میدانستم. اما در مورد چهار تای دیگر چیزی بلد نبودم. پس برای آموزش اسلام به این کودکان مسلمان برای آزمون عمومی میبایست کتابهایی را بگیرم، و در مورد اسلام مطالعاتی کنم تا بتوانم به آنها درس بدهم. بیشتر و بیشتر مطالعه کردم. هر چه بیشتر میخواندم علاقهام نسبت به آن بیشتر میشد. حدوداً چهار ماه از این سفر میگذشت. هنگامی که در مورد حضرت محمد (ص) برای کودکان درس میدادم اشکم سرازیر میشد یا بغض گلویم را میگرفت و من مجبور بودم سریع خودم را کنترل کنم تا برای کودکان دشوار نیاید.
رمضان از راه رسید. آنها از من خواستند که نماز بخوانند؛ و گفتند کلاس تو تنها کلاسی است که فرش دارد. با تداخل اینکه اتاق من تنها اتاق دارای فرش و یک حوض بود. به حوضچه نیز برای وضو گرفتن پیش از نماز نیاز بود. برای همین گفتند که به کلاس تو برای نماز نیاز داریم. دوباره این بخش از مسافرت که چندان از آن نگذشته بود مرا از رمضان بهرهمند ساخت. آنها نماز میخواندند و من پشت سر میایستادم و به کتابهایم نگاه میکردم تا درسهایم را آماده کنم. پس از چند روز شروع کردم به نگاه کردن به شیوه نماز گذاردن آنها. به آنها نگریستم و دیدم که دستانشان را بالا میآورند و رکوع میکنند. من مجذوب شدم و به اینترنت مراجعه کردم؛ و بدون آنکه به آنها بگویم کلمات عربی که میگفتند را از بر کردم. در پایان رمضان توسط این کودکان یاد گرفتم که چگونه باید نماز خواند. هنگامی که گفتند که میخواهند از اتاق من استفاده کنند به آنها گفتم که اگرچه من مسلمان نیستم ولی میخواهم که با آنها در طول رمضان روزه بگیرم. در پایان رمضان من نماز را بلد بودم و روزه میشدم. برای تقرب به خدا روزه نمیگرفتم، بلکه هدفم تشویق ایمان کودکان بود. ماهها گذشت و من چیزهایی آموختم و فهمیدم که مسلمانان چگونهاند. با انسانهای خوبی ملاقات کردم و با مسلمانان احساس راحتی میکردم.
شروع کردم که به مسجد لندن بروم و برای خودم نه برای تدریس در مورد اسلام چیزهایی بیاموزم. فقط برای ذهن و دل خودم. آخرین چیزی که میخواهم بگویم ارائه سخنرانی یوسف اسلام[۱]، خواننده مشهور (کت استیونس سابق) است. در پایان سخن او من پیش او رفتم و به او گفتم که برادر برای اینکه مسلمان باشید چه میکنید؟ گفتم میخواهم که مسلمان شوم اما برای آنکه مسلمان شوم چه باید بکنم؟ او گفت اولین چیز باور به خدای یکتاست. گفتم: که من همیشه به خدای واحد باور داشتهام. گفت: مسلمانان روزانه پنج بار نماز میخوانند. گفتم: که من به خوبی میدانم که چگونه عربی بخوانم. او نگاه مبهمی به من کرد و گفت: مسلمانان در طول ماه رمضان روزه میگیرند. من گفتم: من هم کل ماه رمضان را روزه گرفتم. او مستقیماً به چشمانم نگاه کرد و گفت: برادر تو هم اکنون هم مسلمان هستی. میخواهی چه کسی را گول بزنی؟ وقتی این جمله را به من گفت ناگهان صدای مؤذن مسجد بلند شد که الله اکبر. چهار بار. همه برای نماز به پا خاستند و من مانند یک مرد گیج بودم. همین جور در ذهنم داشتم به این جمله او میاندیشیدم که برادر تو هم اکنون هم مسلمانی و میخواهی چه کسی را گول بزنی؟ آنها الله اکبر گفتند و ما برای نماز بیرون رفتم. برادران در صحن و خواهران در ایوان بالا مشغول نماز شدند. من پشت سر در صحن ایستادم. هنگامی که نماز شروع شد گویی ملائک در مسجد نزول میکردند. واقعاً چیز زیبایی بود که همزمان با اینکه تلاوت قرآن شروع شد، من شروع به اشک ریختن کردم و اشک ریختم و گریستم. مثل یک کودک.
قلبا دانستم که تمام سفر من برای رسیدن به چنین لحظه ای بود. وقتی نماز تمام شد پیش او رفتم و گفتم برادر میخواهم مسلمان شوم. به من بگو چه کنم؟ گفت: به دنبال من این کلمات را تکرار کن. اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله. من شهادت دادم که هیچ معبودی جز خداوند شایسته پرستش نیست و حضرت محمد (ص) پیامبر اوست؛ و البته تمام برادران دینی به من خوشامد گفتند و من احساس عجیبی داشتم.
[۱] - Cat Stevensهنرمند برجستهٔ موسیقی پاپ در دههٔ ۶۰ و ۷۰ میلادیکه در اواخر دههٔ ۱۹۷۰ میلادی به اسلام گروید، ناماش را به«یوسف اسلام» تغییر داد و بیشتر به فعالیتهای دینی و انتشار آلبومهای مذهبی پرداخته است. (ویکی پدیا)
پایگاه جامع ادیان و مذاهب