فرقه نیوز: مخالفت رهبر انجمن حجتیّه با نهضت امام خمینی(ره) از مسلّماتی است که حتّی برخی از سران انجمن نیز در مجالس خصوصی به آن اعتراف نمودهاند. امّا متأسفانه برخی منافقانه و برخی دیگر جاهلانه بنا دارند تا انجمن حجتیّه را همگام با انقلاب اسلامی جلوه دهند.
مرحوم حجتالاسلام اسماعیل فردوسیپور با بیان خاطرهای از روز قیام پانزده خرداد۱۳۴۲، مخالفت دیرینهی آقای حلبی را با نهضت امام بیان میکند:
«دیدم زنها و مردم از خانهها بیرون ریختند و اعلام میکنند که: آبها را مسموم کردهاند. آب نخورید و به پهلوی لعنت میفرستادند. من فکر کردم که منزل مرحوم آقای حلبی بروم، با آقای حلبی آشنا بودم. چون ایشان وقتی به مشهد میآمد، منزل مرحوم حاجشیخ مجتبی قزوینی اقامت میگزید. از اینرو ما را میشناخت. من وقتی درب خانه ایشان رسیدم، درست ساعت دوازده ظهر بود. از میدان شاه سابق که الآن شده میدان قیام، مرتّب صدای تیراندازی و رگبار مسلسل میآمد. به هرحال زنگ زدم. خود ایشان آمد و درب را باز کرد و تا من را دید، تعجّب کرد و گفت: اینجا چهکار میکنی؟ درب را باز کرد و ما رفتیم داخل و نشستیم.
خدمت ایشان ناهار خوردیم. هردفعه که صدای رگبار از میدان بلند میشد، ایشان یک تکانی میخورد و میگفت: هان! حالا بیرونش کن، حالا بیرونش کن، این هم حرف شد که حالا بیرونت میکنم؟ من گفتم چیه قصّه و مگر چه شده است؟ ایشان گفت: مگر نمیدانی که آیتالله خمینی در سخنرانیاش گفته است کاری نکن که مثل پدرت بگویم بیرونت کنند. خوب مگر میتواند بیرونش کند؟ با این تیراندازی و با این مردمکشی مگر میشود بیرونش کند؟
این جریان گذشت و عصر شد. من میخواستم بیایم، ایشان نگذاشت. فرمودند که شلوغ است و تیراندازی میکنند و خطرناک است. شما نرو.
عصر که شد ایشان فرمود: بلند شو منزل آقای خرّازی برویم. منزل مرحوم آقای خرّازی، پدر وزیر امورخارجه(اسبق)، ته کوچه بود و یک منزل با منزل ایشان فاصله داشت. رفتیم خدمت آقای خرّازی و اتّفاقاً آقازادههایشان هم بودند. ما نشسته بودیم و احوالپرسی با ایشان میکردیم که دوباره صدای تیراندازی بلند شد. صدای تیراندازی که بلند شد، باز مرحوم آقای حلبی آن جمله را تکرار کرد. وقتی آن جمله را تکرار کرد، یکی از فرزندان آقای خرّازی گفت: شیخ! خفه شو. سید را گرفتهاند و بردهاند زندان. معلوم نیست الآن در چه حالی است و با ایشان چه میکنند، تو اینجا راحت نشستهای و میگویی بیرونش کن؟ این چه حرفی است که تو میزنی؟
این برخورد را که پسر آقای خرّازی کرد، آقای حلبی برگشت و به خود مرحوم آقای خرّازی گفت: نگفتم من نمیآیم و در منزلم راحتتر هستم؟ حالا اجازه بده من بروم. ایشان بلند شد و به من گفت پاشو برویم. ما به خانه برگشتیم و آن شب را در منزل آقای حلبی گذراندیم. فردا صبح بیرون آمدم، ایشان هر کاری کرد که نرو خطرناک است، گفتم نه من باید بروم و در مدرسه رفقایی دارم که آنها حتماً نگران من هستند. من از دیروز صبح که بیرون آمدم تا حالا نرفتم. ایشان اجازه داد من بیرون آمدم.»
منبع: خاطرات حجت الاسلام و المسلمین فردوسی پور، چاپ و نشر عروج، چاپ اول۱۳۸۷، ص۴۴