روایت اول:
خانهای که جای زندگی نیست
خانهای بسیار قدیمی در انتهای یکی از پسکوچههای محله پامنار محل زندگی
فاطمه باقری است. اهالی او را «فاطمه خانم» صدا میکنند. از دالان تاریک و
باریکی عبور میکنیم تا به خانهاش برسیم. صدای راه رفتن کسی از بالای
سرمان و از سقف چوبی دالان به گوش میرسد و هر لحظه احتمال میدهیم بر
سرمان خراب شود؛ بدون اینکه بدانیم بالای سر ما، اتاق اجارهای فاطمه خانم و
قرار است در همانجا به ملاقاتش برویم. از در کوچک و رنگ و رورفته کوچه
وارد خانه میشویم و با طی چند پله به طبقه اول میرسیم. اگر حواست نباشد
سرت به سقف پلههای گرد خانه میخورد که ما را به سمت اتاق فاطمه خانم
مشایعت میکند. گالنهای نفت و چند کپسول گاز در ورودی اتاق نظر هر کسی را
به خود جلب میکند. در همان نگاه اول میتوان فهمید که این خانه گاز شهری
ندارد. فاطمه خانم کنار چراغ نفتیاش نشسته و مشغول پخت غذاست. اجازه
میگیرد تا دقایقی دیگر با ما همکلام شود و در این فاصله غذایش را آماده
میکند. انگار دیوارهای خانه دیگر توان ایستادن ندارند و هرلحظه ممکن است
فروبریزند. اینجا اصلاً جای زندگی نیست و فاطمه خانم هم این حرف را قبول
دارد: «چارهای نیست. با پولی که من دارم خانهای بهتر از این به من
نمیدهند.» او برای این خانه که به گفته هممحلهایها در طرح قرار دارد
۲میلیون تومان بهعنوان ودیعه داده است و ماهانه ۳۷۰هزار تومان اجاره
میدهد.
روایت دوم:
گمشدهام را پیدا کردم
آنقدر ساده و بیتکلف صحبت میکند که میتوان ساعتها پای حرفهایش نشست.
فاطمه خانم برای ما از خودش و گمشده واقعیاش، «اسلام» میگوید و اعتقاد
دارد این دین آسمانی، گمشده همه انسانهای ره گم کرده جهان است اما اینکه
چطور هاسمیک خانم مسلمان شده باید از زبان خودش شنید: «پدر و مادرم در جلفا
از توابع اصفهان زندگی میکردند و ارمنی بودند. من هم از بچگی با این دین
آشنا شدم اما دیدن مسلمانها و اعتقاد آنها به امامان بهخصوص امام حسین(ع)
و حضرت ابوالفضل(ع)، همیشه مرا با سؤالهای زیادی مواجه میکرد و دوست
داشتم علت این همه ارادت مسلمانها را به امامان معصوم(ع) بدانم.» فاطمه
خانم میگوید: «شاید همین مسائل باعث شد به سمت مراوده با اشخاصی بروم که
مسلمان بودند. از طریق همین دوستان هم اطلاعات زیادی از دین اسلام پیدا
کردم.» هاسمیک خانم هرچه درباره دین اسلام تحقیق میکرد بیشتر تشنه آشنایی
با آن میشد. به همین دلیل سراغ قرآن رفت و با خواندن معنای آیهها به
نتایج خوبی رسید. او میگوید: «قرآن به همه سؤالهایم پاسخ داد و من تصمیمم
را برای مسلمان شدن گرفتم.» حالا هاسمیک مانده بود و خانوادهای که به
دین خود تعصب زیادی داشت. بارها میخواست به آنها بگوید که مایل است مسلمان
شود اما میدانست که با مخالفت آنها روبهرو خواهد شد.
روایت سوم:
یا امام رضا(ع)! مرا بطلب
«احساس سبکبالی میکردم و خودم را در آسمانها میدیدم. جایی بودم که به
هیچ عنوان نمیتوانم آن را توصیف کنم. جایی که معنویت از سر و رویش
میبارید و انسان را عاشق و شیفته خودش میکرد.» فاطمه خانم اینها را در
توصیف جایی میگوید که در خواب دیده است. محلی با آینهکاریهای زیبا و
دلنشین. وقتی خوابش را برای دوست مسلمانش تعریف کرد و نشانههای آن را داد
دوستش او را به شهر مقدس قم و حرم حضرت معصومه(س) برد. همانجا بود که تصمیم
آخر را گرفت و با همراهی دوستش به دیدار آیتالله «مرعشی نجفی» رفت تا
رسماً مسلمان شود. این اتفاق قبل از انقلاب اسلامی و حوالی سال ۱۳۵۶ افتاد و
هاسمیک خانم در ۲۲سالگی مسلمان شد. میگوید: «در خواب بیاختیار کلماتی
را تکرار میکردم اما معنی آنها را نمیفهمیدم. بعدها فهمیدم آنها کلمات
عربی و شهادتین اسلام است.» وقتی از او میپرسیم که آیا آن زمان میدانستید
حضرت معصومه(س) خواهر چه کسی است، اشک در چشمانش حلقه میزند و با صدایی
لرزان میگوید: «قربان امام رضا(ع) بروم.» فاطمه خانم تاکنون به مشهد مقدس و
زیارت حرم امام رضا(ع) نرفته است. دوست دارد یکبار هم شده این زیارت معنوی
را تجربه کند اما هزینه این سفر را ندارد و از طرفی میگوید: «تا وقتی که
وضع خانه و زندگیام اینطور است نمیتوانم به زیارت بروم.»
روایت چهارم:
پدرم مرا از ارث محروم کرد
هاسمیک برای اینکه خانوادهاش متوجه مسلمان شدن او نشوند مخفیانه قرآن و
نماز میخواند تا اینکه پدر و مادرش، اتفاقی متوجه این موضوع شدند: «یک
روز که مادرم درحال تمیز کردن اتاقم بود از بین وسایلم قرآن و چادر نمازم
را پیدا کرد. همان شب در خانه ما غوغا شد. پدر و مادرم طعنه میزدند و حتی
پدرم گفت که مرا از ارث محروم میکند. همان اتفاق هم افتاد و بعد از فوت
پدر و مادرم ارثیهای از آنها به من نرسید.»
فاطمه خانم از اینکه ارثی به او نرسیده تا بتواند حداقل در این روزهای سخت
به کمکش بیاید ناراحت نیست و میگوید: «در این دین به چیزهایی دست پیدا
کردم که نمیتوان برای آن قیمت گذاشت.» سپس میگوید: «در باب۱۸ انجیل نوشته
شده: بعد از من کسی خواهد آمد که دین کاملتری از مسیحیت دارد و پیروان من
در مسیحیت به او گرایش پیدا خواهند کرد.» از فاطمه خانم درباره انتخاب این
اسم برای خودش میپرسیم که میگوید: «به نظر من اسمی زیباتر از فاطمه در
دنیا وجود ندارد و چه افتخاری بالاتر از اینکه اسمت با نام دختر پیامبر(ص)
یکی باشد.» سپس صحبتهایمان به نخستین تجربه چادر پوشیدنش میرسد. میگوید:
«من آزادانه و با تحقیق کامل دین اسلام را انتخاب و همیشه سعی کردم که
خیلی مورد توجه دیگران نباشم و مثل بقیه زندگی کنم. من قبل از مسلمان شدن
هم اعتقاد داشتم بدن زن باید پوشیده باشد. به همین دلیل حتی قبل از مسلمان
شدن هم حجاب داشتم. توصیف نخستین چادر پوشیدن هم خیلی برایم سخت است اما
میتوانم بگویم با حجاب بینیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا. حجاب مثل یک
پیله است برای پروانه شدن.»
روایت پنجم:
در مراسم دفن پدر و مادرم غایب بودم
هاسمیک باقری سوم اسفند سال۱۳۳۳ به دنیا آمد و سال ۱۳۵۶ به دین اسلام تشرف
پیدا کرد. سالها بدون اینکه اسمش را عوض کند از دوستانش میخواست او را
فاطمه صدا کنند تا اینکه پنجم شهریور سال۱۳۶۷ شناسنامه خود را عوض کرد.
۳سال قبل از آن یعنی ۲۶فروردین سال۱۳۶۴ به عقد فردی به نام «علی» درآمد که
متأسفانه زود او را تنها گذاشت و به رحمت خدا رفت. حالا فاطمه خانم با حقوق
او که حدود ۶۰۰هزار تومان است روزگار میگذارند. او یک دختر به نام «مریم»
دارد که ۳سال پیش ازدواج کرده است اما هر روز به او سر میزند و تنهایی
مادرش را پر میکند. مریم در این سالها رابط بین مادر و خانوادهاش بوده
است. گاهی به محل زندگی آنها میرفت و برایش خبر میآورد که حال هرکدام
چطور است. فاطمه خانم درحالی که اشک پهنای صورتش را گرفته است میگوید:
«چندروزی از خانوادهام غافل شدم و فهمیدم پدرم را از دست دادهام. بعد از
آن متوجه شدم مادرم فوت کرده است و من بیخبر ماندهام. خیلی غصه خوردم و
چندروز از خود بیخود شدم. نمیتوانستم باور کنم که پدر و مادرم فوت
کردهاند و من در مراسم تشییع و دفن آنها شرکت نکردهام.» آن روزها تنها
چیزی که فاطمه خانم را آرام میکرد راز و نیاز با خداوند سر سجاده نماز
بود. او ۶خواهر و ۲برادر دارد که نمیداند کجا زندگی میکنند. چون آنها هم
به دلیل مسلمان شدنش از او کناره گرفتهاند.
روایت ششم:
همدم شبهای سرد فاطمه خانم
او سختیهای زندگی و دلتنگیهایش را هدیهای از جانب خداوند میداند و
میگوید: «به هرحال هرکسی که عاشق میشود باید سختیها را هم تحمل کند.»
نبود حفاظ مناسب و درهای فرسوده باعث شده گاهی وسایل زندگی او به سرقت برود
و این پیرزن را دچار مشکل کند. متأسفانه عدهای از افراد سودجو هم به دلیل
باز بودن در خانهاش و با اینکه شاید سر سفره او نشستهاند وسایل و
پساندازهای او را دزدیدهاند. اما باز هم فاطمه خانم پذیرای هر کسی است که
نیاز به سرپناه دارد و ممکن است به هردلیلی در راه مانده باشد. چند مرغ و
خروس هم، همدم شبهای سرد فاطمه خانم در این خانه فرسوده هستند. سکوت عجیبی
فضای خانه قدیمی را در بر میگیرد و به جز صدای عقربههای ساعت و مرغ و
خروسهای فاطمه خانم چیزی به گوش نمیرسد. صدای اذان که به گوش میرسد
فاطمه خانم بلند میشود و میگوید: «وقت نماز است؛ بروم وضو بگیرم. هیچ چیز
مثل نماز اول وقت روح انسان را جلا نمیدهد.» همین که فاطمه خانم پایش را
از در بیرون میگذارد صدای اذان مسجد پامنار فضای خانه را آرامش بخش
میکند. وقتی وضو میگیرد از ما هم میخواهد زودتر به مسجد برویم تا از
نمازجماعت عقب نمانیم.
مادر جوانان محله است
«محسن زید شفیعی» دبیر شورایاری محله پامنار سالهاست که فاطمه باقری را
میشناسد. میگوید: «فاطمه خانم به گردن همه ما حق دارد و جوانان محله او
را مثل مادر خود دوست دارند.» وی ادامه میدهد: «این زن سختیهای زیادی در
زندگیاش کشیده اما بر اعتقاداتش راسخ مانده است. زمانی با وی آشنا شدم که
اثاثیهاش را صاحبخانه بیرون گذاشته بود. شنیدم که ودیعهاش را صاحبخانه پس
نمیدهد تا به خانه دیگری اسبابکشی کند. چون آببهای زیادی برایش آمده
بود. بعدها معلوم شد که لوله آب خانه شکسته بوده و آب هدر رفته است. به
همین دلیل با کمک اهالی و خیّران، ۲میلیون تومان پول بهعنوان ودیعه مسکن،
جمع و این خانه را برای فاطمه خانم اجاره کردیم.»
منبع: رهیافته